به نام خدا

تحصيلات حوزوي من

داستان عجيبي است، آمدنم به حوزه. انگيزه‌ام در بسيج ريشه دارد و مشكلاتي و نامه‌اي كه براي رهبري نوشتم، به نظرم آمد چيزي بايد باشد كه نيست و آمدم قم تا پيدايش كنم. روز اول تحصيل، پس از آن‌كه مراحل مصاحبه و قبولي را گذراندم، دارالشفاء گفتند كدام مدرسه را برمي‌گزيني براي تحصيل؟ گفتم آمده‌‌ام به حوزه علميه قم، مدرسه نمي‌خواهم بروم! تمام اطلاعم نسبت به محيط دروني حوزه را از كتاب «سياحت شرق» مرحوم قوچاني به دست آورده بودم و «سيماي فرزانگان»، به نظرم حوزه علميه همان حجره‌هاي خشتي طاق ضربي بود كه طلبه‌هاي جوان نان خود را در ظرف سفالين ماست فرومي‌برند و با صداي بلند مباحثه مي‌كنند. چيزي از مدرسه‌هاي امروزين نمي‌دانستم و اين سبب خنده تمام حاضران در امور مدارس حوزه علميه قم شد، وقتي مسئول محترم، مدرسه معصوميه، سلام‌الله‌عليها، را پيشنهاد كرد، گفتم: «نه! من آمده‌ام بروم فيضيه درس بخوانم». مي‌دانستم كه امام فيضيه درس مي‌خوانده است! از خنده‌ها به شگفت آمدم و او ادامه داد، إن‌شاءالله يك روز فيضيه هم خواهي رفت، ولي تا قبل از سال هفتم بايد در يكي از مدارس درس بخواني. لاجرم پذيرفتم و رفتم به معصوميه.
از تاكسي كه پياده شدم، به شگفت آمدم از عظمت اين ساختمان و مناره‌ها و گنبد آن. كاشي‌كاري‌هاي لوكس و پرهزينه‌اش نگرانم كرد. نه اين‌كه نديده باشم، كه مثلاً ما اوقات زيادي را در مسجد شهيد مطهري (سپهسالار) تهران بوديم! مساجد بزرگ ديده بودم و با اين تزئينات آشنا. ولي براي حوزه علميه دنبال سقفي گِلي مي‌گشتم! بي‌اعتنا به شگفتي‌ها، با خود گفتم به دنبال «بايدي» آمده‌ام كه «نبود»، اين‌جا مي‌جويم.
فرم ثبت‌نام را كه پر مي‌كردم، پرسش از قبولي كنكور كرده بود و با صداقت نوشتم همه پاسخ‌ها را. صف كه تمام شد و نوبتم رسيد، مدير مدرسه ديد، بيرونم فرستاد كه تعهد بده دانشگاه نمي‌روي! شگفتي دوم را ديدم و آمدم سخن بگويم، رويش را از من برگرداند و به كار نفر بعد مشغول شد و اين شگفتي سوم بود، اسطوره اخلاق را يك آن در جلوي چشم خود ديدم! از اتاق مدير خارج شدم، منشي فرم را برگرداند و در پشت آن جملاتي را املاء كرد، نوشتم و امضاء كردم: «اينجانب تعهد مي‌نمايم در زمان تحصيل در حوزه به دانشگاه نروم» و نرفتم، چه اين‌كه اصلاً آمده بودم كه نروم، نيامده بودم كه بروم. دو سال از طلبگي ما در اين مدرسه گذشت و به جاي روزي چهار درس و چهار مباحثه، هر روز پنج كلاس مي‌رفتم و هفت مباحثه داشتم. دروس هدايه و صمديه را كه در نحو است، روزي دو بار مباحثه مي‌كردم، در دو گروه متفاوت. از نماز صبح تا يازده شب در كلاس و بحث بودم، با جدّيت تام. و البته اين روال در تابستان نيز ادامه پيدا كرد، بسيار عجله داشتم به انتها برسم، گمشده را مي‌جستم، بايدي كه نبود.
سال اول طلبگي همراه با هم‌كلاسان، در مدرسه معصوميه(س)
دوستاني پيدا كردم و درس‌هايي را كه ديگر در حوزه نمي‌خوانند، احياء كرديم. «حاشيه ملاعبدالله» در منطق را مباحثه كرديم. «آموزش منطق» استاد غرويان را، از باب احتياط «منطق كبراي» جامع‌المقدمات را نيز خواندم. تابستان با دوستان يك‌بار هندسه دبيرستان را مرور كرديم و مطالعه فلسفه را آغاز نموديم، به شيوه افلاطون. ابتدا استادي يافتيم كه به ما «بدايةالحكمة» علامه را مي‌گفت كه تا تشكيك وجود بحث كرديم و پس از آن كه استاد رها كرد، خود به تنهايي با نوارهاي درسي استاد فياضي ادامه دادم. استاد «المنطق»مان كه از خواص شاگردان استاد فياضي بود، نهي كرد كه اولين كتاب فلسفي را بدون استاد نخوان، گفتم اگر علمي است كه مكتوب شده، چرا نخوانم! بايد ته همه حوزه را در مي‌آوردم، من براي پر كردن يا گذراندن وقت خود كه به حوزه نيامده بودم. يادم هست وقتي قصد آمدن كردم، باز هم مانند سوم راهنمايي همه مخالف بودند، اما اين بار بي‌اطلاع ديگران ثبت‌نام را تا مرحله آخر رسانده و راه برگشت نگذاشته بودم. مدتي نيز «شرح منظومه» ملاهادي سبزواري را از استادي درس مي‌گرفتيم. اين علوم معقول بود. در منقول نيز، هم‌مباحثه‌اي جستم و اصول شهيدصدر را آغاز كرديم، كه گمان مي‌كردم جديد است و حرف‌هاي تازه دارد. حلقه اول را كه تمام كرديم، حلقه دوم و سوم را با نوار درسي جلو مي‌رفتم و هر هفته چند مباحثه داشتيم. در كنار همه اين درس‌ها، خبر پيدا كردم از مؤسسه‌اي كه در نجوم اسلامي فعاليت مي‌كرد، نزديك معصوميه بود، ارتباطي با آن‌جا برقرار كردم و از بابت علاقه شخصي دو روز آخر هفته را، شب براي ديدن ستارگان و آموزش وقت و قبله به آن‌جا مي‌رفتم.
همراه مرحوم دكتر عدالتي و مسئول مؤسسه نجوم، حاج‌آقاي نجف، در پشت‌بام دانشگاه آزاد نجف‌آباد، براي رصد كسوف 20 مرداد
پشت‌بام دانشگاه آزاد نجف‌آباد، رصد كسوف 20 مرداد
پيش از آغاز سال سوم، چالشي ميان من و مدير مدرسه پيش آمد، در تمام اين دو سال منتظر فرصتي بودم كه او را نصيحت كنم و اين فرصت به دست آمد، در پس آن حادثه، ايشان مرا خواست و به اتاق مدير رفتم، پيش از آن‌كه ايشان سخن بگويد، چهل و پنج دقيقه صحبت كردم و از اشتباهاتش و اين‌كه حوزه علميه مانند دبيرستان نيست كه با طلاب اين‌گونه رفتار مي‌كنيد، آثار رفتارش را جلوي چشمش آوردم و هر آن‌چه در دل داشتم از نظام حضور و غياب مدرسه و روش ارائه دروس و انتخاب كلاس، خلاصه يك‌سر حرف زدم. تمام كه شد، ايشان نيز يك‌ربع جواب داد و اين ملاقات تمام شد. البته سال بعد به مدرسه شهيد حقاني، روبه‌روي حرم، آن‌سوي رودخانه منتقل شدم!
ورودم به حقاني با ناملايماتي همراه بود، نگاه مسئولين مدرسه به يك اخراجي هميشه ناملايم است. اما به يكي دو ماه نكشيد كه فعاليت شديدم در درس سر زبان‌ها افتاد، مدير آمد و حسابي تقدير و تشكر، يادم هست هر كدام از طلبه‌ها را كه مي‌ديدم،‌ مي‌گفتند مثلاً فلان جا بوديم و با مدير صحبت مي‌كرديم و ايشان از تلاش و كوشش تو مي‌گفت. و من اين حرف‌ها را به چيزي نمي‌گرفتم، چه كه بايدي را مي‌جستم كه در آن‌جا نيز نبود!
دو سال كه گذشت، ورق برگشت، روزي در اتاق مسئولان مدرسه به جهت كاري رفته بودم، طلبه‌اي گواهي تحصيلي براي شركت در كلاس كامپيوتر سازمان نور براي استفاده از تخفيف ويژه طلاب مي‌خواست، مسئول محترم مي‌فرمود: «طبق آئين‌نامه ما نمي‌توانيم به شما گواهي دهيم». پابرهنه دنباله حرفش را گرفتم: «اتفاقاً بنده آئين‌نامه را مطالعه كرده‌ام، طبق آن شما بايد به ايشان گواهي دهيد». ظلم آشكاري بود اگر به او گواهي نمي‌دادند و ياد داشتم كه نبايد با ظلم مدارا كرد. مسئول برگشت و پرسيد: «مگر شما وكيل آقا هستيد؟». من هم كه ديگر با زير و بم طلبگي گره خورده بودم، رويم را برگرداندم و پرسيدم: «آقا رضا من را وكيل مي‌كني؟»، طلبه بنده خدا بلافاصله گفت: «بله». با لبخندي به مسئول پاسخ دادم: «بله، بنده وكيل ايشان هستم و شما بايد به ايشان گواهي دهيد». مسئول سرش را پايين انداخت و گواهي را نوشت و تحويل داد. من نيز خرسند شدم از اين‌كه ظلمي را شكستم و خوشحال كه او چنين راحت حجّت مرا پذيرفت. فرداروز مدير در حياط مدرسه مرا صدا زد، نزدش كه رفتم گفت: «شما ديروز دفتر مدرسه را متشنّج كرده‌ايد! اين كار شما درست نبود». آناً دانستم كه راحتي ديروز به اميد ناراحتي امروز بوده كه زود فرارسيد. با احترام كامل سال پنجم حوزه را به مدرسه امام باقر، عليه‌السلام، رفتم!
درس اخلاق پراستقبال بعد از نماز ظهر و عصر معصوميه(س) - حاج آقاي الهي
«برهان شفاي بوعلي» را در اين سال‌ها از استادي درس گرفتم. مفصل‌بحثي در منطق است، ذات و ذاتي و مانند آن. دو سال طول كشيد. دوستان بزرگواري كردند و يك‌سال نمرات بنده را صرف نظر كردند، به مركز مديريت شكايت بردم و كميته انضباطي تشكيل شد و حكم داد كه مدرسه نمرات پايان سال را براي امور مدارس ارسال نمايد تا ثبت شود، ولي وقتي حكم كميته انضباطي را آوردم، مسئولين مدرسه حقاني فرمودند نمرات شما ديگر موجود نيست، گفتم برگه‌هاي امتحاني، فرمودند ما برگه‌ها را نگه نمي‌داريم، برگه‌ها را معدوم كرديم. گفتم آن ليست نمرات كه به ديوار مدرسه زديد كه نمرات من نيز همه هجده و هفده در آن نوشته بوديد، آن را نداريد؟ فرمودند: «نداريم» و مي‌دانستم از ضعف ايمان‌شان است كه دروغ مي‌گويند و گرفتار كينه‌هاي ديروزند. دادي بر سرشان زدم. مدير بنده را به آرامش دعوت كرد و گفت: «آقاي موشّح، به خاطر چند نمره اين‌طور بي‌تقوايي مي‌كنيد؟! من خودم پنج تا بيست به شما مي‌دهم!» عرض كردم نه بيست‌هاي شما را مي‌خواهم و نه نمرات خود را. غرض امتحان شما بود كه مردود شديد، ياعلي گفتم و آمدم بيرون و ديگر بدان‌جا نرفتم. هر چه مدرسه در قم بود گشتم، چند هفته از سال تحصيلي گذشته بود و ديگر جايي طلبه قبول نمي‌كرد. دير به من خبر دادند كه ديگر طلبه حقاني نيستم، دو سه هفته‌اي در حقاني كلاس رفته بودم، در سال پنجم و تازه به من خبر دادند كه شما طلبه ما نيستي و حجره مرا گرفتند. مدتي شب‌ها در كلاس درس بيتوته مي‌كردم، تا مدرسه جديدي پيدا كنم و حجره‌اي بگيرم. از كرماني‌ها و رسالت و الهادي و صدوقي و هر جا كه فكرش را بكني، يك هفته فقط مي‌گشتم. هيچ مدرسه‌اي جا نداشت، طلبه‌ها خيلي زياد شده بودند و همه مدارس پر بود. يكي از دوستان، مدرسه امام باقر، عليه‌السلام، را معرفي كرد. مدير بسيار فهميده‌اي داشت، ايشان مرا پذيرفت. دو سال نيز در آن‌جا بودم و اين‌بار ديگر دانسته بودم نبايد در درس عجله كنم. چهارسال تلاش كرده و به جاي چهار درس، هر سال روزي پنج درس رسمي خوانده بودم، تا زودتر مقدمات و سطح را تمام كنم، بروم درس آقايان مراجع. ولي حالا كه توانسته بودم در چهار سال، پنج پايه حوزه را تمام كنم، اتفاقي افتاد كه دوباره به همان پايه برگشتم، حذف نمرات يك سال درسي! با همه وجود درك كردم كار دست خداوند است و اوست كه همه امور را در دست دارد. بايد نظر او را جلب كرد و حمايت او را داشت، وگرنه به لحظه‌اي يك عمر زحمات انسان بر باد است!
پايان سال ششم طلبگي با پايه ششم حوزه همراه شد و خروج ما از مدرسه و اتمام مقدمات. در مدرسه آيةالله بروجردي، معروف به مدرسه خان، حجره‌اي گرفتم و درس را ادامه دادم، تا ازدواج كردم و خانه‌اي اجاره نموده و سطح را سال 1430 ه‍ ق. به اتمام رساندم. مقدمات و سطح كه تمام شود، در ده سال، طلبه بايد به درس خارج آقايان مراجع برود و يك دور كامل فقه و اصول را درس بگيرد، تا بتواند پس از ده، يا بيست و حتي سي‌سال به اجتهاد برسد. بعضي موي و محاسن سفيد كرده‌اند، ولي هنوز به مقام اجتهاد نرسيده‌اند. پنجاه و دو باب فقهي است كه در هر باب بايد تمام آيات‌الاحكام، روايات، رجال حديثي و مباحث درايه‌اش را از حفظ شوند، با تمامي استدلال‌هاي اصولي‌اش، تا ملكه اجتهاد كسب كنند و اجازه افتاء!
فعاليت در بسيج مدرسه علميه معصوميه(س)
پس تا اين‌جاي كلام روشن شد كه تحصيلات حوزوي من چقدر است، رسماً سطح را تمام كرده‌ام، ولي در اين سال‌ها تلاش كرده‌ام در علوم معقول و منقول تا آن‌جا كه توان داشتم، مطالعه و مباحثه نمايم. البته غرضم منقول حديثي نيست، كه تفسير و حديث مغفولٌ‌عنهما بوده، بل در منقول نيز بخش معقولش يعني علم اصول فقه مدّ نظر بوده است. مذاقم بيشتر معقول است، چه بالاستقلال و چه مقدمتاً للنقل.
اتفاق بزرگِ زندگي من پس از ورود به حوزه يافتن «سيدمنيرالدين حسيني الهاشمي» بود، مرد بزرگي كه تفكر ديني را متحول كرد و فرصت حضور اجتهادي دين را در امر حكومت فراهم. خلاصه كلامش اين‌كه موضوعات حكومت متغيّرند و منابع ثابت، براي تحقق شعار «اسلام در عمل» يعني تحقق عيني اسلام و ايجاد حكومت اسلامي بايد بتوان احكام حكومتي را از منابع استخراج كرد، همان مفقوده‌اي كه امام راحل، رحمةالله‌عليه، در كتاب ولايت فقيه اشاره مي‌فرمايند. براي ابتناء اين احكام بر حجيّت نمي‌توان ذوقي عمل نمود و لزوماً بايد علمي متكفّل اين امر باشد مانند علم اصولي كه اكنون در حوزه جريان دارد. ايشان «علم اصول فقه احكام حكومتي» را از اين رو تأسيس كردند. من كه پس از چرخيدن بسيار در حوزه علميه قم تازه فهميده بودم «بايدي» كه مي‌جويم نه فقط «نبود» كه «نيست»، حتي ساحت‌هاي «فلسفي» را كاويدم و نجستم و سپس به درون «عرفان» افتادم و سال‌ها ملازم بعضي آقايان بودم و نيافتم، آن «بايد» را در كلام او پيدا كردم و ديدم كه «هست» و مگر مي‌شود انقلابي را به پيروان خود عطا كنند و دانش حفظ آن را نهان دارند و در اختيار ايشان ننهند! خداي را سپاس كه مرا به اين امر مهم رهنمون گشت.
اول بار كه آقاي ميرباقري را ديدم، سيدمحمدمهدي، همان سال اول حوزه بود، به جهت تغيير رئيس جمهور و به تبع آن جهت‌گيري سياسي دولت، دوستان معصوميه جلسه‌اي را در حسينيه شهداي خيابان صفائيه تشكيل دادند كه سه تن به ترتيب در آن جلسه سخنوري كردند؛ استاد منتظري، استاد غرويان و استاد ميرباقري. البته من كه نام هيچ‌يك را نمي‌دانستم در نظرم اين‌گونه بود: يك فرد شخصي، يك شيخ روحاني و يك سيد روحاني. سخنان دو نفر اول را شنيدم، مانند تمام سخناني كه تا كنون شنيده بودم، ولي فرد سوم، كولاك كرد، كلام حقيقتاً جديد بود و تازه، البته نه براي من كه پيش از اين مشابه آن را ديده بودم، ولي نه از كسي كه عمامه بر سر داشته باشد! پس از جلسه، در خيابان جلوي آقاسيد را گرفتم و با شادي بي‌حدّي كه داشتم عرض كردم: «فرمايشات شما بسيار شبيه الوين تافلر است، من سه كتاب «شوك آينده»، «موج سوم» و «جابه‌جايي در قدرت» او را خوانده‌ام. هر كدام از اين كتاب‌ها سه چهار سانت قطر دارد، كتاب شما كجاست تا جوان‌ها گرفتار انديشه‌هاي باطل نشوند؟» ايشان مرا به آرامش دعوت نمودند، تازه فهميدم كه بسيار بلند صحبت كرده‌ام، فرمودند: «ما هنوز در مرحله تأسيس هستيم و به تدوين نرسيده‌ايم». تمّت هذه الملاقاة. ديگر رهايش نكردم، هر جا اسمي از ايشان مي‌ديدم به آن مجلس مي‌رفتم، سخنراني‌هايشان در مسجد امام حسين، عليه‌السلام، حتي صحبت‌هاي بعد از نماز صبح در منزلي در خيابان فاطمي(دورشهر)، همه را با اشتياق شركت مي‌كردم. وقتي ايشان مي‌فرمود كه شيطان زنده است و امروز هم شيطنت او را در جهان مي‌بينيم، اين سخن را با تمامي اعتقادات دروني خود و تمام انديشه‌هاي دوران دبيرستانم و تمام نوشته‌هاي آن زمان خود، هماهنگ و متلائم مي‌ديدم و خوشنود بودم آن چيزي را مي‌شنيدم كه زماني به جهت گفتنش مورد تمسخر ديگران قرار مي‌گرفتم. دوراني كه در مدرسه حقاني بوديم فرصتي پيش آمد كه خدمت ايشان باشيم و دعوتشان كرديم به سخنراني و بحث. وقتي با مخالفت مسئولين مدرسه مواجه شدم، جلسه مناظره‌اي را ترتيب دادم. شخصاً‌ خدمت استاد غرويان رسيدم و از ايشان جهت اين مطلب دعوت كردم، نواري از صحبت‌هاي استاد ميرباقري در حقاني خدمت‌شان تقديم كردم كه موضوع بحث باشد. هماهنگي انجام شد و به جهت جوان بودنم، مديريت را به يكي از دوستان، جناب آقاي عابديني، سپردم و ايشان نيز به برادر رهدار. در نهايت اين جلسه حول بحث عليّت برگزار شد. مدرسه حقاني اما بسيار مقاومت مي‌كرد براي برگزاري جلسات، چه كه دوستان ما در حقاني، همانند خود من، هر پنجشنبه خدمت يكي از بزرگان «عرفان» مي‌رسيدند كه آن بزرگوار مخالفتي آشكار با اين مباحث داشت. وقتي اين را شنيدم به يكي از شاگران آن استاد عرفان رجوع كردم كه استفسار كنم. فرمودند: «اين افكار درويشي است!» و براي من شگفت‌آورتر اين‌كه مي‌ديدم اتفاقاً اين افكار تعارض جدّي با درويشي دارد! خلاصه گذاشتم به حساب اخبار غيرصحيحي كه به سمع بزرگان رسيده و رفتنم به آن مجلس صبح‌هاي پنجشنبه را متوقف كردم. اين‌گونه شد كه از ساحت «عرفان» خارج شدم.
پايه چهار حوزه بودم و دوستي در پايه نهم مطلعم ساخت كه انديشه‌هاي فوق‌الذكر مربوط به تشكيلاتي است به نام «دفتر فرهنگستان علوم اسلامي». دو نفري سري به آن محل زديم. تابلو را كه ديدم شناختم، بسيار از مقابل آن گذشته بودم و نمي‌دانستم در آن چه خبر است. داخل شديم و پرس و جو. چند كتاب از آن‌جا به امانت گرفتيم و شروع به مطالعه و مباحثه كرديم. تابستان سال 1379 ه‍ ش. بود. تا آخر تابستان هر چه توانستيم كتاب گرفتيم و خوانديم، كتاب‌هايي را كه در چند سال مي‌خواندند، هر روز مباحثه كرديم و در سه ماه تمام شد. «حكومت جهاني»، «فقه سنتي»، «جهت‌داري علوم»، «نظام فكري» و... در نهايت رفتيم براي يافتن استاد. برادر علي‌پور افتخار اين مباحثات را به من داده بود، بيش‌تر با «فرهنگستان» آشنايي داشت. با استاد پيروزمند صحبت كرد و وقتي گرفت، ساعت ده روز‌هاي يك‌شنبه، يك‌ساعت خدمت ايشان برسيم. چند جلسه برگزار شد و در زيرزمين فرهنگستان، در محلي به نام نمايشگاه دائمي، پرسش‌هاي خود را در بحث جهت‌داري علوم طرح كرديم و پاسخ گرفتيم. هم‌بحث ما پيشنهاد كرد ملاقاتي نيز با «سيدمنيرالدين»‌ داشته باشيم و من چيزي از خود ايشان نمي‌دانستم، تا به حال ايشان را زيارت نكرده بودم. جلوي راه‌پله‌هاي طبقه همكف، علي‌پور سيد را متوقف كرد: «ما دو طلبه هستيم، بحث‌هاي دفتر را پي‌گيري مي‌كنيم، چند سؤال داريم و به هر كس التماس مي‌كنيم جواب ما را نمي‌دهد!» البته اين آخرش را غلو كرده بود، مي‌خواست موافقت را بگيرد. سيد با رويي گشاده و صدايي آرام كه دلالت بر ضعف قواي جسمي داشت و بيماري، فرمود: «خواهش مي‌كنم، شما سرور ما هستيد، من خودم شخصاً در خدمت شما هستم، فردا ساعت ده صبح تشريف بياوريد». فردا جمعه بود و ما ده صبح رفتيم فرهنگستان. البته بسته بود، زنگ زديم و باز شد. بالا كه رفتيم ديدم فقط خود سيدمنيرالدين تنها در دفتر است، به اتاق ايشان رفتيم. من كنار ايشان و در سمت چپ نشستم و علي‌پور كنار من. پيش از آن‌كه سؤالي طرح كنيم، ايشان برگه كوچكي به دستم دادند و گفتند: «شما اين را بلند بخوان!» من آن برگه را كه اتفاقاً هنوز هم دارم در دست گرفتم و بلند خواندم، جمله‌اي از امام راحل، قدّس‌الله‌نفسه‌الزكيه، بود درباره ضرورت انقلاب فرهنگي و امكان انحراف در فرهنگ. پرسيدند: «اين به چه معناست؟» پاسخ دادم: «يعني اگر مردم و مسئولين همگي اسلام و عمل به آن را بخواهند، ولي انحراف در فرهنگ پيدا شود، همان دوران ستم‌شاهي دوباره باز مي‌گردد!» روي همين مطلب بحث كرديم تا اذان شد و خداحافظي كرديم و رفتيم. هفته بعد دوباره همان ساعت و همان روز آمديم فرهنگستان. گمان مي‌كرديم وقت پيوسته به ما داده‌اند. اما هيچ‌كس در را باز نكرد. علي‌پور گفت معلوم است فقط يك جلسه وقت داده‌اند. اما من دوباره تنهايي هفته بعد آمدم دفتر و همان ساعت زنگ زدم. در باز شد و بالا رفتم. خدمت ايشان رسيدم و مرا پذيرفت، پرسش‌هايم را طرح كردم و ايشان از رشته تحصيلي‌ام در دبيرستان پرسيد، عرض كردم رياضي و مسأله كارخانه را طرح كرد. تعادل در يك كارخانه با توجه به ضرورت پرداخت سود سهام و هزينه كارگر را مطرح فرمودند و نمودار اين تعادل را رسم كردند و پرسيدند: «آيا احتمال ظلم به كارگر در اين تصميم‌گيري‌ها و مديريت وجود دارد؟» روي اين موضوع بحث كرديم كه عدل و ظلم اجتماعي چه معنايي دارد و اين‌كه دين ضرورتاً بايد پاسخگوي اين ساحت نيز باشد، حتي به وجه اشدّ، زيرا ظلم‌هاي اجتماعي بسيار شديدتر از ظلم‌هاي فردي است كه يك نفر به نفر ديگر ظلم نمايد. وقتي نظام مديريت در يك جامعه، يا نظام اقتصادي آن ظالمانه باشد در چنين شرايطي ظلم‌هاي اجتماعي بزرگ شكل مي‌گيرد. همه حرف‌هاي ايشان را مي‌فهميدم و دانستم كه «بايدم» را جسته‌ام. من اصلاً‌ براي همين مطلب به حوزه آمده بودم، بله، مشكل ما در بسيج اين بود. ما گرفتار ظلم‌هاي اجتماعي شديم! تغيير نكردن ساختارها و تبعيت از ساختارهاي غربي در مديريت. پاسخ همين بود. همين كه از يك روش و يك متد استفاده مي‌كني، تفاوتي نمي‌كند كه مسلمان باشي يا كافر، اگر روش تو اسلامي است، عدل جاري مي‌شود و اما اگر روش تو مبتني بر كفر باشد، مادي و بي‌اساس و بي‌پايه باشد، اگر خدا را در مفروضات اوليه فلسفي خود نپذيرد، اين روش ظلم را جاري مي‌كند، حتي اگر به دست يك مسلمان باشد. شكايتي نيز از بعضي دوستان دفتر كردم كه اگر بحث اين‌قدر روان است چرا ما را مي‌پيچانند، ايشان در پاسخ فرمودند: «من يك جدول جامعه دارم (به جدول اصطلاحات جامعه‌شناسي‌شان اشاره كردند) كه هر يك از دوستان دفتر به بخشي از آن تسلط دارند، ولي خود به تمام آن، لذا پرسش شما را كه مي‌شنوم مي‌دانم در كدام خانه از جدول است». عرض كردم: «چرا اين بحث‌ها را با استاد مصباح طرح نمي‌فرماييد؟» زماني بود كه هر هفته به درس اخلاق ايشان مي‌رفتم و مدتي نيز حاشيه‌هاي ايشان بر «نهايةالحمكة» علامه را مي‌خواندم، حتي نوارهاي تدريس نهايه ايشان را در مؤسسه «در راه حق» پيدا كرده و فلسفه را با آن نوارها مي‌خواندم. البته نهايه را با استاد پارسانيا شروع كردم، ايشان كسي را به شاگردي نمي‌پذيرفت. ولي نوه علامه طباطبايي، يعني همان پسر كوچك‌تر شهيد قدوسي (پسر بزرگ‌ترشان را از طريق مدرسه حقاني مي‌شناختم و البته به منزل ايشان رفته و كتابخانه بزرگ پدرشان را ديده بودم) را نمي‌توانست رد كند. استاد پارسانيا به افتخار نوه علامه كه دانشگاه را تمام كرده، به حوزه آمده بود، پذيرفت نهايه تدريس كند و ما چند نفري بوديم كه به طفيلي ايشان هر روز در مسجد قائم خيابان ساحلي، نزديك مصلّي، نهايه مي‌خوانديم. اين دوره بحث نيمه‌كاره ماند و با نوارهاي استاد مصباح آن را ادامه دادم. «سيدمنيرالدين» فرمود: «آقاي ميرباقري تلاش زيادي كردند كه بحث‌ها را به اطلاع ايشان برسانند، ولي موفقيتي حاصل نشده». به خودم اطمينان زيادي داشتم، گمان مي‌كردم اولين كسي هستم از حوزه علميه كه فرهنگستان را كشف كرده است! عرض كردم: «اگر من بتوانم از آقاي مصباح وقت بگيرم، مي‌پذيريد بحث‌ها را با ايشان مطرح كنيد؟» با رويي گشاده استقبال كردند و فرمودند: «حتي اگر ايشان بنده را به عنوان يك مجرم فرهنگي كه حرف‌هاي خطيري مي‌زند، نه خطرناك، بخواند، حاضرم خدمت ايشان برسم و بحث‌ها را عرض كنم». بسيار شادمان شدم، زيرا به خاطر داشتم كه ابوسعيد پذيرفت با ابن سينا مناظره كند و سه روز در يك منزل ماندند به بحث و بعد از سه روز خارج شدند. به دنبال ايجاد چنين فرصتي بودم و البته بسيار خام مي‌انديشيدم و بي‌اطلاعي‌ام علت آن بود. تصور مي‌كردم كه استاد مصباح تصور نكرده است، وگرنه تصديق مي‌كرده! نامه‌اي نوشتم و اين‌بار كه در درس اخلاق شركت كردم، پس از پايان نماز مغرب خدمت استاد رسيدم و به دست خودشان دادم. در نامه كه رونوشت آن را دارم، عاجزانه درخواست كردم كه براي روشن شدن درستي يا نادرستي فرمايشات «سيدمنيرالدين» فضايي فراهم آورند براي هم‌انديشي. مدت‌ها به انتظار پاسخ آن نامه نشستم و اكنون كه سال‌ها مي‌گذرد هنوز پاسخي دريافت نكرده‌ام. البته خاطر دارم كه در مجلس ختم «سيدمنيرالدين»، در مسجد محمديه، سه راه موزه، كه اكنون ملحق شده به شبستان حرم، آقاي مصباح هم تشريف آوردند. همان‌جا كه آقاي ميرباقري سخنراني كوبنده‌اي كرده، در صحبت‌هاي خويش حمله تندي به «فلسفه يوناني» و «عرفان هندي» نموده و از حق ائمه اطهار، عليهم‌صلوات‌الله‌اجمعين، دفاع شديدي داشتند. خيلي‌ها در اين مجلس و مجلس ختمي كه تهران تشكيل شد حاضر شدند. يادم هست يكي از آقايان مشهور به عرفان، كه بعدها نيز بسيار ايشان را در قم ديدم و خدمت‌شان سلام عرض كردم، بعد از پايين آمدن از منبر به ايشان گفت: «آن‌چه تو بالاي منبر گفتي، تا به حال هيچ كافري نگفته!». آقاي ميرباقري فوراً جوابش را با لبخندي داد و فرمود: «بله، چون اين حرف‌هاي مؤمنان است، هيچ كافري نگفته و نمي‌گويد!». به چندجاي ديگر نيز نامه نوشتم، از مراكز حوزوي كه وظيفه پاسخگويي را بر عهده داشتند كه فضايي را براي هم‌انديشي فراهم آورند، ولي گويا چيزي در نهان بود كه از آن بي‌خبر بودم، من صداي نفس‌هاي بي‌صدا و آرام «بايكوت» را مي‌شنيدم.
بازگشتم براي ادامه جلسات و استاد دعوتم كرد در جلسه عمومي شركت كنم و بيماري و كسالت را دليل آورد كه نمي‌تواند وقت بگذارد. موضوع بحث در جلسات عمومي، تبيين جدول طبقه‌بندي آموزشي مباحث بود، آخرين جمع‌بندي استاد از بحث‌هاي دفتر. پيش از تشريف آوردن استاد بايد پرسش‌ها را طرح مي‌كرديم، نزد استاد پيروزمند، تا در برنامه جلسه قرار گيرد. در موضوع «نسبت ميان تغاير و تغيير» پرسشي داشتم، استاد پيروزمند در دستور كار قرار دادند. استاد حسيني الهاشمي كه تشريف آورند، سؤال را طرح كردم و يك ربع ساعت ايشان به سؤال بنده پاسخ دادند. افتخاري براي من بود كه در يك جلسه رسمي علمي به مدت پانزده دقيقه هم‌بحث آن شخصيت بزرگ علمي باشم، اين حادثه را هرگز از ياد نمي‌برم!
علي‌پور تشويقم كرد كمي فلسفه غرب بخوانيم. استادي پيدا كرد و چند صباحي با هم نزد آن استاد مي‌رفتيم و از كانت و دكارت چيزهايي مي‌شنيديم. ولي آن بحث را رها كردم و تمام وقتم را گذاشتم براي بحث‌هاي فرهنگستان. جلسات بحثي شكل گرفته بود، جايي خارج از دفتر، ظاهراً به همّت مركز پژوهش‌هاي اسلامي صداوسيما، آقاي معلّمي زحمت هماهنگي جلسات را مي‌كشيدند كه دو دور بحث با ضبط تصويري برپا شود. استاد پيروزمند «نظام معقول ولايت فقيه» را تدريس مي‌فرمودند و استاد ميرباقري تركيبي از فلسفه و جامعه‌شناسي. مطلع كه شدم شركت كردم. اين جلسات با فيلم‌برداري صداوسيما ادامه داشت كه خبر رحلت استاد، رضوان‌الله‌تعالي‌عليه، را شنيدم، دقيقاً شنبه صبح كه از تهران به قم آمدم. ديروزش صبح، جمعه دوازده اسفند، سال 1379 ه‍ ش. بود كه روح «سيدمنيرالدين حسيني الهاشمي شيرازي» فرزند «سيدنورالدين» مرجع معروف و مبارز دوران رضاخان، مؤسس حزب برادران و هيئات قدرتمند شيراز، نخستين كسي كه پاسخ‌هاي علمي او به شبهات كسروي به نام «كسر كسروي» در مطبوعات همان عصر منتشر مي‌شد، كسي كه در اوج قدرت پهلوي جرأت كرد سيلي به گوش فرمان‌فرما بزند و نواب صفوي را در نهايت مظلوميت پناه دهد و پس از اعدام، رسماً براي او ختم بگيرد، مرد بزرگي كه توانست خانه باب را در همان زمان حضور شاه در شاهچراغ شيراز ويران كند كه بهايي‌ها به گرد آن ديگر طواف نتوانند، به ملكوت اعلي پيوست. يادش گرامي و راهش پر رهرو. روز شهادت امام محمد باقر، عليه‌السلام، بود آن روز و چه مناسبتي!
و امروز خرسندم از اين‌كه به جستجوي «بايد»ي بودم كه بسيج را دريابم و اكنون «هست»ي را يافتم كه انقلاب را درمي‌يابد. «انقلاب اسلامي ايران» نعمتي الهي است كه براي تحقق شعارهاي عدالت‌خواهانه آن نيازمند دانشي نوين هستيم، دانشي كه بتواند «بايد»ها را به «هست» بدل سازد و همه مي‌دانند كه با نظامات ليبراليستي، سوسياليستي، كاپيتاليستي و در يك كلمه «مادي» نمي‌توان «اسلام» را محقق كرد و انقلاب درصدد تحقق اسلام است و بس! پس گريزي ندارد از داشتن نظامي اسلامي در عرصه علوم بشري كه قادر به تحليل رابطه خداوند با بشر باشد، بدون اين‌كه گرفتار برداشت‌هاي ذوقي و سليقه‌اي شود. تنها با حجيّت و اتكال به وحي بتواند جامعه اسلامي را در همه شئون سياسي، فرهنگي و اقتصادي اداره كند. من متدهاي تحقق نظام اسلامي را در انديشه‌هاي استاد «سيدمنيرالدين حسيني» يافتم و اين را بارقه‌اي الهي مي‌دانم كه به لطف حضرت ولي‌عصر، عجّل‌الله‌تعالي‌فرجه‌الشريف، در اين عصر به رهروان طريق اهل بيت، صلوات‌الله‌عليهم، مرحمت شده است.
هنوز اما در تكاپو هستم تا استناد انديشه استاد به شرع مقدّس را تفحص نمايم. مطالعاتم ادامه دارد و مباحثاتم پيوسته، در تلاشم و اميد به لطف بي‌كران الهي كه راهي بگشايد. لله درّه علماً!
بازگشتمعرفي طراح سايت و آثار و سوابق كاري او اسم و فاميلمشخصات شناسنامه‌اي و هويتي سواد كلاسيكخاطراتي از دوران تحصيل در مدرسه تحصيلات حوزويماجراي آمدن به قم و درس‌خواندن در حوزه انديشه‌ها و باورهانمايي از تمامي اعتقادات و باورهاي ديني‌ام سوابق كارياز هجده‌سالگي كه كار كردن را رسماً آغاز كردم شماره حسابفهرست تمامي حساب‌هاي بانكي‌ام
صفحه اصليبازگشت به صفحه نخست سايت نوشته‌ها986طرح‌ها، برنامه‌ها و نوشته‌ها مكان‌ها75براي چه جاهايي نوشتم زمان‌ها30همه سال‌هايي كه نوشتم جستجودستيابي به نوشته‌ها از طريق جستجو وبلاگ1387با استفاده از سامانه پارسي‌بلاگ نماها2چند فيلم كوتاه از فعاليت‌ها آواها10تعدادي فايل صوتي براي شنيدن سايت‌ها23معرفي سايت‌هاي طراحي شده نرم‌افزارها36سورس نرم‌افزارهاي خودم معرفي6معرفي طراح سايت و آثار و سوابق كاري او فونت‌هاي فارسي60تعدادي قلم فارسي كه معمولاً در نوشته‌هايم استفاده شده است بايگاني وبلاگ1375نسخه محلّي از نوشته‌هاي وبلاگ خاندان موشّحبا استفاده از سامانه شجره‌ساز خاندان حضرت زادبا استفاده از سامانه شجره‌ساز فروشگاهدسترسی به غرفه محصولات فرهنگی
با اسكن باركد صفحه را باز كنيد
تماس پيامك ايميل ذخيره
®Movashah ©2018 - I.R.IRAN