سواد كلاسيك من
مطلب خاصّي در چنته براي اين بخش ندارم، ليك از بابت ذكر خاطرات جاهليت زياده عرضي ميكنم.
دبستان رفتنم حكايتي عجيب دارد و قبل از آن اشاره به مهدكودك بهتر، كه سالياني پيش از ورود به مدرسه
مهدكودك را تجربه كردم و اين به دليل اشتغال مادر بود به معلّمي و زماني مديري مدرسه و از زمان تولّد آخرين فرزند، يعني خودم،
مشغول شده و لذا امكان نگهداري كودك نداشته و سخت محتاج مهد!
در محيطي بيگانه از خانه و در اجتماعي خُرد پرورش يافتم و هر صبح يكي از برادران مرا به مهد ميبرد و ظهر بازميگرداند به منزل.
تنها يك مهد را به خاطر دارم كه ميرفتم و آن در نظامآباد بود، وقتي منزل ما در كوي طاهري، خيابان پليس، همان ميدان زندان قصر، قرار داشت.
دبستان رفتن ما اينگونه بود كه مادر از باب ارتباط كاري با مديران همكار، مرا در دبستاني نشاند سر كلاس درسي كه
مرا رسماً نميپذيرفت، به دليل نرسيدن به سن قانوني و من يكسال زودتر به طور غيررسمي به كلاس ميرفتم و خود نميدانستم اين مطلب را.
سنه بعد نيز غيرقانوني كلاس دوم نشستم و هر دو سال را مادر ميگويد كه معلّم مرا شاگرد اول كلاس ميدانست، با اينكه با همكلاسان همسال نبودم!
اما هنگام امتحانات پايان سال كه رسيد، هم اول دبستان و هم دوم با هم انجام شد، به طبقه دوم مدرسه رفته امتحان كلاس دوم
را شركت ميكردم و بعد طبقه پايين در امتحان كلاس اول. معدّل سال دوم بيست، ولي سال اول نه،
در امتحان «ديكته» واژه «خروس» را با سين كشيده نوشتم، بدون دندانه و معلّم نمره كم كرد و خاطر دارم مادر آمد، برگه امتحاني را درآورديم
و واژه «خروس» علت كم شدن نمره بود و هر چه مادر توضيح داد كه او در كلاس دوم يادگرفته سين را بدون دندانه نيز ميتوان نگاشت،
مصحّح كه معلّم من نبود و نميشناخت، گويا در لج افتاده باشد يا از التزام راسخ به قوانين،
«من معلّم سال اولم و اين امتحان سال اول است و ما اين چنين ميكنيم!»
تا آخر دبستان خاطر ندارم غير از همين معدل، أعني بيست، اخذ كرده باشم در هيچ سنهاي كه البته هيج عزّتي در آن نيست، جز شادي كودكانهاي به سبب ناداني!
سال سوم دبستان آن مدرسه تغيير كرد و شد دخترانه و مرا به دبستان ديگري فرستادند كه اندكي پيادهروي بيشتر داشت. از خيابان نظامآباد نيز بايد رد ميشدم.
اندكي سخت بود و براي خانواده اسباب نگراني، كمي از سال تحصيلي گذشت كه نامم را در مدرسه انديشه نوشتند كه اگر چه بسيار دورتر بود
ولي از معدود مدارسي كه در آن زمان سرويس داشت و هر روز صبح با پيروز، پسر همسايه سمت چپي، سوار مينيبوس شده و به دبستان ميرفتيم.
نظامآباد محله خوبي بود، دوست داشتم محيطش را. مسجد سادات قرار هر شب ما بود، نزديك بود و اجتماع كودكان در حياط مسجد ديدني. ولي برادرم ترجيح ميداد مسجد خاتم
برود، كوچكتر بود و با كودكانش رفاقتي نداشتم. محرّم كه ميشد در دستهها شركت ميكردم و مسجد سادات خيلي خوب دستهاي داشت،
عَلَم بزرگي درست ميكردند كه بلندكننده آن همسايه روبهرويي ما بود، آقاي عسگري، پسرهايش البته، كه پدر ظاهراً در قيد حيات نبود و ساختن عَلَم را يادم هست
ديده بودم. شايد به خاطر همين برادران عسگري بود كه نام كوچه ما كه در كوچه طاهري قرار داشت كوچه عسگري بود! نواري سبزرنگ بر پيشاني ما بچهها ميبستند
كه در خيابان گم نشويم و با بچههاي ساير دستهها كه رنگهاي ديگر داشتند اشتباه، و در انتهاي دسته حركت ميكرديم. زنجير كوچكي نيز داشتم غيرقابل مقايسه با
زنجير زمخت بزرگمردان! دور شدم از بحث.
سال چهارم دبستان (1368 شمسي)
سال چهارم دبستان (1368 شمسي)
پايان سال سوم دبستان تغيير مسئوليت پدر، ما را به خيابان رضي(نخشب) در بهارستان كشاند و دو سال آخر دبستان را در مدرسه
شهيد محلاتي ابتداي خيابان ايران درس خواندم. خوب دوراني بود. مسجد سپهسالار نزديكمان و ديدار آيتالله امامي كاشاني، حفظهالله، بيشتر ميسّر ميشد. پياده ميتوانستي تا سرچشمه بروي و چه بازار جذّابي هم داشت.
خوب يادم هست اواخر سال چهارم دبستان امام راحل، رحمةاللهعليه، از دنيا رفت. يكبار از نزديك ايشان را ديده بودم، در حسينيه جماران، هنگاميكه
ايشان ديدار با مسئولين داشتند، پدرم نمايندگي دوره سوم مجلس را از شهر بندرانزلي داشت و مرا همراه برده بود.
روز رحلتشان مدرسه تعطيل شد، تا دو هفته و وقتي باز شد، معلّم فارسي گفت انشائي بنويسيد درباره امام و من زودتر از همه نوشتم
و گفت بيا و بخوان و آمدم و خواندم و دو صفحه بيشتر نبود، از اول تا آخر گريه كردم و خواندم، دلم خيلي گرفته بود وقتي امام از دست رفت.
خيلي دوستش داشتم، خيلي. نميدانم چرا، ولي بياختيار دوستش داشتم، انگار كه حبّ او را خدا در قلب مردم گذاشته باشد! هر از چندگاهي در بازيهاي كودكانه، چادر مادرم را ميپيچيدم و بر سر ميگذاشتم، روي صندلي مينشستم و صحبت ميكردم،
گويي بر منبر هستم و سخن از دين و انقلاب ميگفتم. ميگويند وقتي خردسال بودم، تصوير امام را كه در تلويزيون نمايش ميدادند، جلو رفته و صفحه شيشهاي تلويزيون را
ميبوسيدم، البته اين را به خاطر ندارم، ولي يادم هست وقتي تيتراژ شروع اخبار را ميشنيدم، همراه با «أنجز وعده و نصر عبده» من نيز مشتم را گره كرده
و تكان ميدادم، همان كاري كه امروز كودك خردسال خودم انجام ميدهد كه البته به تبع تشويقي است كه از سوي من انجام گرفته!
دو سال اول راهنمايي را بايد با اتوبوس به مدرسه ميرفتم، از خيابان رضي تا هفده شهريور. مدرسه موسوي شاهد در كنار يك باشگاه فوتبال
زمين چمن، مدرسه بزرگي بود و استخر بزرگي هم داشت كه تابستانها به راه ميافتاد، روباز بود.
نهار را بايد در مدرسه ميخورديم و هر كس چيزي ميآورد و نماز جماعت داشتيم، تا عصر هم در مدرسه بوديم.
پنجشنبهها صبح زيارت عاشوراي اختياري بود كه هر هفته يك كلاس تهيه حليم صبحانه را بر عهده ميگرفت، وقتي نوبت كلاس ما ميشد، پول جمع ميكرديم
و حليم را از روبهروي مدرسه، يعني آن سوي خيابان هفده شهريور، خريده و تا مدرسه ميآورديم.
هماهنگي كارها بر عهده من و «سيدعمار» بود، هر دو با هم مبصر كلاس بوديم. آقاي زارع، ناظم مدرسه ما را انتخاب كرده بود.
با هم شاگرد اول كلاس بوديم، البته انصاف اين است كه او شاگرد اولتر بود. وقتي دبير فارسي مسابقه
معني لغات برگزار ميكرد، روش او در تدريس اين بود، من سرگروه چپ كلاس و «سيدعمار» سرگروه راست، هنگام معرفي حريف، او مرا نام ميبرد و من او را،
او بايد معني لغتي كه ميگفتم ميگفت و من نيز و كتب فارسي تمامي شاگردان روي ميز معلم بود. يكبار براي معني واژه «ممارست» كه فراموش كرده بودم بازي را باختم و در
ستون وسط، در بازندهها نشستم!
سال اول راهنمايي (1370 شمسي)
ساندويچ ماكاروني بهترين اغذيهاي بود كه در زنگهاي تفريح ميتوانستيم از بوفه مدرسه بخريم، آن هم به ده تومان ناقابل!
سوم راهنمايي تنها سال تحصيلي بود كه در تهران نبودم، به جهت اشتغال پدر، يكسال را در اصفهان گذراندم و در مجتمع آموزشي دانشگاه صنعتي اصفهان.
هر روز صبح بايد با سرويس به جاده خمينيشهر(سده) ميرفتم و عصر بازميگشتم، مسيري بسيار طولاني و خستهكننده، آن هم از چهارباغ عباسي و خيابان آمادگاه.
تقدير روزگار بود كه مرا از دوستان
دوران كودكي دور ساخت، حسابي!
اما دبيرستان يكپارچه در يك منطقه، پيوسته و پايدار، و بسيار فعال و ارزشمند،
از سال 1372 در مدرسه شهيد عموئيان، به هتل شهرت داشت ميان شاگردان، نظام جديد بود و در شهرك اكباتان كه محل زندگي ما شد براي مدتي نه چندان كوتاه.
علاقه به مطالعه كتب رايانهاي را در اين دوران به دست آوردم و دوران پيشدانشگاهي علاقه به ترجمه متون انگليسي را.
مدير پيشدانشگاهي برهان، كه تكهاي از همان ساختمان عموئيان بود، استاد زبان انگليسي سابقمان، مسابقهاي برگزار كرد در ترجمه متني از كيهان هوايي.
متن درباره حضرت زهرا، سلاماللهعليها، بود و من نيز شركت جستم. هرگز فراموش نكردم كه سر صف هنگام صبحگاه فراخواند مرا،
به مدرسه معرفي كرد، به عنوان برنده مسابقه و براي ارائه بهترين ترجمه! اين تشويق بزرگي نبود، بزرگتشويق اين بود كه هنگام زنگ تفريح
به اتاق استراحت دبيران برد و هنوز ابتداي سال، معلمان را خوب نميشناختيم، جز آنانكه در دبيرستان خدمتشان رسيده، ميان دبيران
دست بر شانهام گذارد و نامم را برد و سفارشم را به همه دبيران كرد، كه اين شاگرد فلان و بهمان است و سفارشي است خلاصه!
با اين كار نورچشمي شديم و رفت پي كارش. زان سپس هر دبيري كه سر كلاس حاضر شد، تحويلمان گرفت، سخت خفن! و من آن زمان هميشه با «اوركت» سر كلاس حاضر ميشدم،
حتي در غير زمستان، خيلي بسيجي بودم!
در بسيج عضو شدم، وقتي به اكباتان رفتيم. دو سال دانشآموزي ناحيه و پس از تأسيس مسجد امام رضا، عليهالسلام، و پايگاه بسيج فاز 3،
جزء اولين كساني بودم كه راهش انداختيم. در پايگاه ديگر دانشآموز نبودم، عضويت شوراي فرماندهي براي چندسال، چندي
مسئول آموزش نظامي، مدتي طولاني مسئول تبليغات و در نهايت جانشين مسئول پايگاه، تا وقتي كه آمدم قم
و اندكي پس از آن كه هنوز رفت و آمدي به تهران داشتم و قم را وطن خود نگزيده بودم! همان ايام بود كه مسابقات دوچرخهسواري صبحهاي جمعه را با كمترين امكانات در فاز 3 شهرك راه انداختم.
دوره مربيگري سياسي بسيج را براي يكسال شركت كردم، بنا بر دو سال بود و در نهايت مدرك كارداني مربيگري سياسي. فقه سياسي خوانديم
و فرهنگشناسي و تاريخ اسلام و من در كلاس كوچكترين شاگرد بودم با اختلاف سني بسيار با سايران. روزي استاد تاريخ كه جريان انتخاب «اسامه» به فرماندهي
لشگر اسلام را توصيف مينمود، با دست به سويم اشاره كرد و گفت: «اسامه نوجواني بود مثل اين، براي پيران سخت بود پذيرفتن تبعيت از فردي به اين سن».
اساتيد ما منتخب از اساتيد دانشگاه امام حسين، عليهالسلام، بودند. اين دوره بعد از يكسال تعطيل شد، با تغيير برنامهها و پارهاي مسائل سياسي.
علاقه وافري پيدا كرده بودم براي رفتن به حوزه علميه كه سال سوم راهنمايي در آزمون ورودي شركت كرده و قبول شده، اما خانواده مخالفت كرده بودند، جميعاً
و اينبار جدّي بودم در اين مطلب، لذا قصد شركت در كنكور را نداشتم. اما حسب امر پدر اقدام كردم، ولي خاطر ندارم يك خط درس خوانده باشم براي آن،
هيچگاه كلاسي نيز از اين بابت شركت نكردم. آن زمان انتخاب رشته پيش از آزمون بود و از صد انتخاب، تنها پنجاه نخست را گزيدم، همه در تهران و همين چند رشته:
نرمافزار، الكترونيك، هوافضا و فيزيك. قبول شدم بدون اينكه براي كنكور خوانده باشم!
الكترونيك دانشگاه فارابي تهران. اما آمدم قم و هدفي داشتم بس مهمتر. (يكبار ديگر نيز در كنكور شركت كردم،
سال 1386 كه قرار بود چيزي را به كسي ثابت كنم! طبق شرط بيهيچ مطالعه رفتم به امتحان، مجاز اعلام شدم، با رتبه پنجهزار
و شرط را بردم، ولي خُلف وعده كرد و سكههاي طلاي مهريه را نبخشيد!)
خلاصه سواد كلاسيك ما محدود به ديپلم و نهايت پيشدانشگاهي است و تا كنون كه هيچ تحصيلات دانشگاهي نداشتهايم. اين بحث را بهانهاي قرار دادم
تا خاطرات كودكي را بيشتر مرور كنم و لذتهاي آن را تداعي نمايم! عذر اگر طولاني و خستهكننده براي شماست.