پرسيدم: چه خبر؟
پيراهن سفيدش را اتو ميكرد
مثل هميشه بادقت، آرام و بدون عجله
گفت: «دايياش را ديدم امروز صبح»
خبر جالبي بود
- كدامشان را؟
گفت: «همان كه فرزندش در وبلاگي همين نزديكيها مينويسد»
شناختم
دانستم چه كسي را ميگفت؛
«مهندس»
هيجان را كه در چهرهام ديد
ديگر نيازي نبود سؤالي بپرسم
ادامه داد:
«رفته بودم دكتر
آمده بود حجامت كند
همين دكتري كه در خيابان «سميه» است»
«سميه» را ميشناختم
انتهاي «فاطمي» را كه وصل كني به وسط «معلم»
آن موقعها كه كلاينت پارسيبلاگ را مينوشتم
در همين خيابان سميه بود
محل اجتماعمان
دكتر خوبي است، اين دكتر
خودِ من هم مشتري همين دكتر بوده و هستم!
پيراهن را آويزان كرد، تا به بعدي مشغول شود
پرسيدم: چه شد؟
گفت: «همديگر را بوسيديم
مدتها بود كه نديده بودمشان
و بعد احوالپرسي گرم
خداحافظي كرديم و ايشان رفت براي حجامت!»
گفتم: همين! تمام شد؟!
«نه...، چند لحظه بعد
گويا چيزي به خاطرش آمده باشد
از اتاق حجامت آمد بيرون و شتابزده گفت:
«ديشب بچههاي شما خانه ما بودند
پسر كوچكت موقع رفتن
از بغل من پايين نميآمد
هر چه كردند نرفت بغل مادرش!
اين بچهها پدر ميخواهند»
حرفش كه تمام شد
به سرعت پيشانيام را بوسيد و رفت!»
تو چيزي نگفتي؟
نگفتي: چرا به دروغ امضاء كرده و شهادت داده كه تو زن را از خانه بيرون كردهاي؟
نگفتي: چرا اين حرف را به خواهرزادهاش نگفته است؟
نگفتي: چرا هيچكدام واسطه نشدند و سراغ نگرفتند تا درد تو را بشنوند و مشكل را حل كنند؟
نگفتي: چرا به اين ظلمي كه زن به شوهر كرده اعتراض نكرده و سكوت كردهاند؟
نگفتي: چرا نيامدند بپرسند از تو تا حقيقت را دريابند و به كثرت دروغهاي گفتهشده پي ببرند؟
نگفتي: چرا نگفتند به فاميلشان كه اشتباه ميكند كه ...
گفت: «گفتم بنده هم عرض كردم بچهها پدر نياز دارند»
- ببين حالا بايد خودت لباسهايت را اتو كني!
خواستم حرف را عوض كنم كه اين را گفتم
نخواسته بود جلوي منشي مطب
و بيماراني كه در اتاق انتظار نشسته بودند
چيزي گفته باشد
تأثر را در چهرهاش ديدم
اشكهايش را... نه... بغضي كه در گلو داشت
حس كردم
حرف را كه عوض كردم، ابروانش را در هم كشيد و گفت:
«برادر من! تو خيال ميكني او لباسهاي مرا اتو ميكرد در اين چهار سال؟!
خدا را شاهد ميگيرم كه نه!
حداكثر دو بار، خيلي مسامحه كنم سه بار
آنهم در شرايط خاصي بود!»
ميگفت هميشه خودش لباسها را در لباسشويي ميانداخته
خودش آويزان
و خودش هم اتو ميكرده
و...
پرسيدم: پس حالا كه زن نداري زندگيات فرقي نكرده؟
گفت:
«هيچ، هيچ تفاوتي نكرده زندگيام، مگر اينكه فرصتم براي مطالعه و تحقيق و فعاليت بيشتر شده است، بحمدالله!»
شايد هم با دل و زبان و ...به يك باره ايمان وعمل هم بسورد .بايد مواظب آن بود.
يكشنبه ۱۹ دي ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۱ عصر
سلام سيد خدا
بد جور آتش مي زني دل آدم را . بد جور . هميشه خون گريه مي كردم كه چرا براي مادر زن بي مروت و همسر كودكم كه جز مادرش هيچ نميديد و نميبيند و نخواهد ديد سقط جنين و كشتن يك انسان بي دفاع انقدر آسان بود . اما امروز كه دارم به معصوميت از دست رفته ايتام آل محمدت گريه ميكنم خدا را سپاس ميگويم كه يتيمي نمانده كه دق مرگش كنند . امان از هواي نفس لجام گسيخته اهل بيت برخي اهل دفتر كه چها نميكند . خدايت صبر دهد كه اللهم نشكوا اليك فقد نبينا و غيبه ولينا و قله عددنا و كثره عدونا و شده الفتن بنا ...
دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۹ - ۲:۲۶ عصر
سنگ بودن «بد» است، براي زنان بدتر! دل بايد رحيم باشد، بسوزد و زود گُر بگيرد. به ديدن گاهي حتي يك فقير در خيابان، بايد اشك انسان در بيايد، اگر نيايد مريض است قلب! قلب اگر مريض شد، با مرگ هم درمان نميشود.
اين حرفها خيلي برايم اشنا امد به دفاترم كه مراجع كردم ديدم سخنان اقاي مصباح است حرف زيبايي را ديدم گفته بودند دل خانه است و در ان فقط جاي يك محبوب است اگر شيطان بيايد ديگر خدا نمي ايد فكر مي كنم بايد يك سم زدايي در دلم راه بياندازم بايد پاكسازي كنم از دبيرستان شنيده بودم كه انسان براي اخلاقيات بايد استاد داشته باشد تا قم امدم اما هنوز نيافته ام خيلي بد است كه روح ادم كدر شود به نظر من محيز خيلي در كدورت اثر دارد خدا به همه ي ما كمك كند من شنيده ام وقتي انسان به صورت عالم نگاه مي كند نور مي گيرد لذا خيلي مهم است كه انسان با چه كسي صحبت مي كند براي همين است تصميم گرفته ام كه به سكوت روي اورم چند روز است كه همه از دست سكوتم شاكي شده اند صدايشان در امده ولي من راضي هستم
يكشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۹ - ۳:۰۱ عصرمي دانيد وقتي دلنوشته هاي شما را مي خوانم تا چند روز بهم مي ريزم مني كه به سنگ بودن معروفم در قساوت قلب اين زن مانده ام با خانواده ي جالب تر از خودش بيشتر از اين هم در كار دنيا مانده ام كه چگونه انسان را اين قدر خوار و ذليل مي كند انگار ادمي را مي بينم كه در باتلاق گير كرده ولي خودش هم نمي داند كه در باتلاق دنيا گير كرده همان جهل مركب خودمان. جالب مي دانيد كجاست ان جايي كه در حساب و كتاب زندگي وقتي به بن بست مي رسند باز هم نمي خواهند اولا غرورشان را بشكنند بعد هم وقتي ميبينند دارند لطمه مي بينند مي خواهند بدون ضرر بازگردند تازه شكست را هم باز در شكست مادي ديده اند نه شكست معنويشان
راستي يك خبر خوش بنده بعد از اين كه مرخص شدم تا ساعت 11 داشتم دوباره ان مطلب را مي خواندم و تفكر كردم نيم ساعتي ست كه بالاخره مطلب برايم جا افتاده است گفتم بگويم شايد خوشحال شويد از اين كه شاگرد بالاخره متوجه مطلب شد
شنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۹ - ۱۱:۳۹ عصر