«چرا به اينا ميگن شلغم؟»
زياد سؤال ميپرسد
حداقل نسبت به دو تاي ديگر
شايد چون از همه كوچكتر است
اينطور بيشتر ميخواهد به چشم بيايد
اندكي مكث ميكنم
دارم فكر ميكنم انگار
و بعد:
«من روز نامگذاري آنها نبودم كه بدانم دليلش چيست، تو چي؟»
پاسخ ميدهد: «خب منم نبودم»
شايد از روي شيطنت
شايد هم براي اينكه مانند خودش زياد بپرسم
ميگويم: «چرا نبودي؟!»
پاسخ عجيبي ميدهد
خيلي عجيب
حداقل براي من
پاسخي كه ديگر از هر پرسيدني پشيمان شوم:
«خب اگه تو نبودي منم نبودم، آخه تو شكم تو بودم»
زبانم بند ميآيد
هيچ نميتوانم بگويم
نميدانم اصلاً چه بگويم
فقط ميخندم
بدون اراده
خندهام ميگيرد و او به خنديدنم مينگرد
شايد متحيّر شده باشد
دليل خندهام را نميداند
من هم دليل خنده خود را نميدانم
اينبار سكوت ميكنم فقط
و فكر
و به خوردن شلغمپختهها با فرزندانم ادامه ميدهم
بچهها گويا «نقشسازي» هم ميكنند
و در يك قياس اصولي
همان تمثيل منطقي
همه نقشها را به فردي نسبت ميدهند كه تنها بعضي از نقشها را برعهده دارد!
حالا P4Cها بايد پاسخ دهند
آن دستهشان كه معتقدند اصلاً مباني فلسفه را بايد از ذهن خام و شكلنيافته كودكان دريافت
و خرد ناب و عقل محض را با شيوه ادراكي خُردسالان سنجيد
اگر ذهن كودكان مبتني بر فلسفه ناب است
چرا تمثيل را اينطور ناشيانه قابل اتكا ميداند؟!